باز هم مینویسم...از تو...از عشقت...از خاطراتت...ار هر آنچه بر من کردی...تو تنها ترانه هستی منی...تو راسحرگاه یافتم و سحر صدایت کردم...آری تو همانی...عشق خیالی من...نامت چیست...
نمیدانم...فقط این را میدانم که تو در قلب من زنده شدی...تو...آری تو یادت هست چه عاشقانه اشک میریختی بر شانه هایم...یادت هست چه بهانه هایی میگرفتی...تا دستانت را بگیرم...یادت هست چگونه لبانت را بر گونه هایم میفشردی...به بهانه خداحافظی...هنوز جای لبانت را حس میکنم...تو چه بودی عشقم...تو زاده خیالم نیستی...بلکه تو در وجود من رشد کردی...از درون من برخواستی...عشقم...یادت باشد اینجا قلبی به یادت میتپد...اینجا چشمانی به انتظار دیدارت میگشایند نور ماه را...تو ماه منی عزیزم...همیشه پشت پنجره خیالم در انتظارت خواهم ماند...شاید روزی گذرت به جنگل چشمانم بخورد
|