مژگان من |
||
زمستان لباس سفیدش را دارد جمع میکند...میخواهد برود به دیار خودش...و من هم دارم لباسهایم را جمع میکنم...در انتظار مژگان هستم...بهاری سبز در راه است...و مژگان من در راه...میخواهم بروم به دیار عشقم...میخواهم خانه ام را در قلبش بنا کنم...میخواهم بنا کنم هر چه آرزوهای نداشته را...دلم بیقراری میکند...مژگان من کی می آید... مرا ببرد به سرزمین شقایقها...برویم من و مژکان عاشقی کنیم... صدای پاهایش نزدیک و نزدیکتر میشود...صدای قلبم با گامهایش همنواز شده است...چه صدای آرامبخشی...مژگان من نزدیک میشود... ولی چرا نمیرسد مژگان ...فقط صدای گامهایش را میشنوم ...که نزدیک میشود... اما چرا هیچگاه نمیرسد...بهار هم دارد رختش را جمع میکند... تابستان نزدیک است... مژگان من هنوز نرسیده...فقط صدای قدمهایش مرا آرام میکند...و من در انتظار بهاری دیگر... |
نظرات شما عزیزان: